دوشنبه 88 اسفند 10 , ساعت 11:48 صبح
ای آمده با شعر...ای رفته با گریه
ای خط دلتنگی...از بغض تا گریه
با من صبورانه...سر کردی و ساختی
اما چه بی حاصل...دردامو نشناختی
تا زندگی بوده...قصه همین بوده
پشت سر خورشید...شب در کمین بوده
ما هر دو بازیچه...در بازی نیرنگ
قربانی یک بت...سر تا به پا از سنگ
تو بت پرست اما...من بت شکن بودم
باید که بت می مرد...جایی که من بودم
بتخانه شد اما...محراب عشق من
فرمان بت این بود...از عشق دل کندن
بت را شکستم من...بتخانه شد خالی
با خود تو را هم برد...آن پوچ پوشالی
قربانی بت شد...ایمان و پیوندم
من هم ز جای خویش...بتخانه را کندم
اکنون نه بت مانده...نه تو نه فردایی
این بت شکن مانده...با زخم تنهایی
ای آمده با شعر...ای رفته با گریه
ای خط دلتنگی...از بغض تا گریه
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]